مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

پر از دلهره ام

نمی دونم از کجا بگم،چطوری بااین قلم ضعیفم احساسم رو بیان کنم،آخه دختر گلم با بزرگتر شدنت به جای اینکه استرس هام کمتربشه هر روز بیشتر و بیشترمیشه،از صبح که بیدار میشی من هم پابه پای تو تو تمام اتاق ها میام و مدام با سرگرم کردنت از خطرهای احتمالی دورت میکنم،که مبادا با نکن و دست نزن گفتن های من جلوی شکوفایی خلاقیتت گرفته بشه و خدایی نکرده تو روحیه ات اثر منفی بگذاره.ولی الان احساس میکنم که بزرگتر شدی باید با قوانین و چهارچوب ها آشنات بکنم،دو روزه که دنیای مجازی رو زیرورو کردم تاشایداز مقاله و کتاب ها بتونم راهم رو پیدا کنم. احساس میکنم که هر روز خسته تر از روز قبل هستم،نیاز دارم یک شب تا صبح بدون بیدار شدن بخوابم تاشاید تن خسته ام تازه بشه.پ...
31 شهريور 1391

مبینا در 14 ماهگی

دخترم میخواستم برای تولد یک سالگیت ببرمت آتلیه ولی بخاطر عمل مامان جون نشد،به همین دلیل تو14  ماهگی رفتیم آتلیه، از اونجایی که کلا تو دختر صبح نیستی و معمولا صبح ها خمیازه میکشی و آتلیه هم تواون تاریخ فقط صبح ها وقت داشت اولش خوب بودی ولی آخرش چشمهات خمار بودن.فدای چشمای خمارت بشه مامان. *عاشقتم دخترم با تمام وجود می پرستمت شکوفه ی عشقم * ...
7 شهريور 1391

شیطونی های مبینا گلی

امروز مبینا خانم دسته گل هایی به آب دادن وصف ناشدنی،یکیش شکوندن شیشه ی آبغوره که شرح ماجرااز این قرار هست:وقتی در یخچال روباز میکنم میری جلوی یخچال می ایستی و تمام تلاشت رو میکنی که از کشوها بالا بری،من هم طبق عادت همیشگی میگذارم چندلحظه ای جلوی یخچال بایستی،مشغول کارهام بودم که یهو صدای ترکیدن یه چیزی قلبم رو نگه داشت،برگشتم دیدم مبینا خانم شیشه ی آبغوره رو پرت کردی تو بالکن و خودت هم سرت رو تکون میدی و میگی نوچ نوچ نوچ داشتم برات توضیح می دادم که مامانی این کار اصلا درست نبود،این جنسش از شیشه هست و نباید وسایل های شیشه ای رو پرت کرد که  شیشه ی گلاب و بین زمین و آسمون دریافت کردم،از درون این شکلی شده بودم و از بیرون این شکلی دومی...
5 شهريور 1391

مشهدی مبینا

با تاخیر فراوان سلام به همه ی دوستان خوبم. راستش مبینا ماشالا خیلی شیطون شده که البته این مقتضای سن همه ی بچه هاست،بخاطر همین من صبح تا شب همه ی کارم شده دنبال خانم دویدن تا خدای نکرده اتفاقی براش پیش نیاد،بارها به این نکته رسیدم که بچه ها رو فرشته ها نگه می دارن،چون با این همه  مراقبت باز هم بارها خطر از سرمبینا گذشته. خبرجدید اینکه بالاخره دخترم بعد از یک سال و دو ماه رفت مشهد،تواین مدت مدام دنبال یه فرصت بودیم که بریم مشهد ولی تماما مسافرت های ما به شیراز ختم میشد ولی این بار به همت مامان جون و باباجون و خاله ی مبینا ما رفتیم مشهد،جای همگی خالی بود. دخترم فوق العاده خوب و خوش اخلاق بود و چیزی که برام عجیب بود این بود که تو حرم ...
5 شهريور 1391
1